اَثـیــــر

آپلود عکس رایگان و دائمی

بخوانید!

| چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بود.یه روز بهم زنگ زد و گفت: هر طور شده بیا تهران. نگران شدم. فوراً خودم رو رسوندم تهران و رفتم پیشش.
گفتم: چی شده عباس؟
گفت: شما مسئول آسایشگاه ما رو می شناسی؟ برو راضیش کن خوابگاه من رو از طبقه دوم به طبقه اول انتقال بده.
پرسیدم: قضیه چیه؟
گفت: راستش آسایشگاه ما به آسایشگاه خانوم ها دید داره،نمی خوام به گناه بیافتم. 
رفتم قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم. او هم خندید و گفت: طبقۀ دوم کلی طرفدار داره. اما باشه ، به خاطر شما میارمش پایین.

شهید عباس بابایی

*خاطره ای از زندگی شهید عباس بابایی
راوی : شوهر خواهر شهید 
منبع : askdin.com
 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">